یک مهندس به دلیل نیافتن شغل یک کلینیک باز می کند با یک تابلو به این مضمون: درمان بیماری شما با 50 دلار ... در صورت عدم موفقیت 100 دلار پرداخت می شود." یک دکتر برای مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا می رود و می گوید: من حس ذائقهء خود را از دست داده ام. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتر دارو را می چشد اما آن را تف می کند و می گوید این دارو نیست که گازوییل است! مهندس می گوید شما درمان شدید! و 50 دلار می گیرد ... چند روز بعد دکتر برای انتقام بر می گردد و می گوید که حافظه اش را از دست داده است. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتراعتراض می کند که این داروی مربوط به ذائقه است و مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار می گیرد ... به عنوان آخرین تلاش دکترچند روز بعد مراجعه می کند و می گوید که بینایی خود را از دست داده است ... مهندس می گوید متاسفانه نمی توانم شما را درمان کنم، این 100 دلاری را بگیرید! اما دکتر اعتراض می کند که این ,یک۵۰دلاری است ... مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار دیگر می گیرد. ^_^ به افتخار همه مهندسااااااا :D ^_^
روزی روزگاری، پسری بود که در یتیمخانه بزرگ شده بود. پسرک از همان کودکی دلش میخواست همچون یک پرنده پرواز کند. درک این نکته برایش دشوار بود که چرا نمیتواند پرواز کند. او پرندگانی در باغوحش دیده بود که بزرگتر از او بودند و میتوانستند به راحتی پرواز کنند. پسرک با خود فکر میکرد: “پس چرا من نمیتونم؟ مگه من چه ایرادی دارم؟” در همان حوالی، پسربچه دیگری زندگی میکرد که فلج بود و نمیتوانست راه برود. او همیشه آرزو میکرد که بتواند مثل بقیه بچههای همسن خود راه برود و بدود. او همیشه با خودش فکر میکرد: “پس چرا من نمیتونم مثل اونا باشم؟” یک روز، پسر یتیم که میخواست مثل یک پرنده پرواز کند، از یتیمخانه فرار کرد. او به سمت پارکی در همان نزدیکیها رفت که چشمش به همان پسربچهای افتاد که نمیتوانست راه برود. پسربچه در زمین بازی نشسته بود و مشغول شنبازی بود. او به طرف پسربچه رفت و پرسید که آیا هرگز دلش خواسته مثل پرندههاپرواز کند. پسر در جواب گفت: “نه، اما همیشه دلم میخواد بدونم دختر، پسرهای همسن من وقتی راه میروند و میدوند چه احساسی دارند؟” - خیلی غمانگیزه. فکر میکنی من و تو بتونیم با هم دوست بشیم؟ - چرا که نه؟ آن دو پسر ساعتها با هم بازی کردند. آنها قصرهای شنی میساختند و صداهای عجیب و غریبی از خودشان درمیآوردند و بعد با شنیدن صداهای خودشان، از خنده ریسه میرفتند. بعد از چند ساعت، پدر پسرک فلج با یک صندلی چرخدار آمد تا پسرش را به خانه ببرد. پسرک یتیم به طرف پدر آن پسر به راه افتاد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. پدر در جواب گفت: “باشه، اشکال نداره.” پسری که همیشه دلش میخواست پرواز کند رو به سوی دوست جدیدش کرد و گفت: “تو تنها دوست من هستی و من هم خیلی دلم میخواد میتونستم کاری کنم که بتونی مثل بقیه دخترها و پسرها را بری و بدوی. اما نمیتونم. فقط میتونم یه کار برات انجام بدم.” آنگاه پسرک خم شد و از دوستش خواست روی کولش سوار شود. بعد روی چمنها شروع به دویدن کرد. هر لحظه بر سرعتش میافزود، در حالی که آن پسربچه فلج را بر پشت خود حمل میکرد با سختی و سرعت هرچه تمامتر دور پارک میدوید. دیگر پاهایش توان دویدن نداشتند ولی او باز هم به راهش ادامه میداد. باد مستقیم به سر و صورت آن دو میخورد. پسر فلج دستش را بالا و پایین میبرد و تمام مدت داد میزد: “پدر نگاه کن، دارم پرواز میکنم، دارم پرواز میکنم!” و پدر از پس پرده اشک، پسر کوچک زیبایش را میدید که داشت برای او دست تکان میداد…
ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﻧﻄﻨﺰﯼ ﺩﺭ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺧﻮﺭﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺳﺮ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ 100 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻭﻡ ... ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﯾﮏ اﺗﻮ ﻣﯽﺧﺮﻡ ﺗﺎ ﮐُﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﭼﺮﻭﮐﻢ ﺭﺍ ﺍﺗﻮ ﺑﮑﺸﻢ تا موﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﻓﻖ ﺟﺎ ﮐﻨﻢ، ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ... اگر ﻣﻮﻓﻖ ﺷﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ موﻓﻖ ﮐﻨﯽ ﯾﺎ ﯾﮏ ﺷﻐﻞ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻋﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ...
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺭﺍﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ،ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﭘﺲ ﺍﻭﺭﺍ آﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ ... پاﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻩ ... دﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ : وﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯﺑﻨﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ . . . ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﯾﮕﺮﯼ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﺨﻮﺍهم . . . :) ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺎﻩ ﻫﻤﻮﻥ :)
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯿﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻴﺮﻥ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﻪ شیرینی ﻓﺮﻭﺷﯽ ... اﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯿﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﻴﺴﺖ , ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﻴﺒﺶ ﻭ ﻣﻴﺎﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻣﻴﮕﻪ : ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ! ﺍﻳﻨﻪ ﺣﻴﻠﻪ ﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ^_^ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﺑﺮﻳﻢ ﻣﻨﻢ ﻳﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺍز ﻫــﻨـﺮ ﺑـﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ (6) ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻥ ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ , ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﻪ ﻣﻴﮕﻪ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﺑﺪه میخوام ﻭﺍﺳﺖ ﺟﺎﺩﻭ ﻛﻨﻢ :) ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﻭﻟﻴﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ، ﺩﻭﻣﻴﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ, ﺳﻮﻣﻴﺷﻮ ﻫﻢ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ... ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﻴﻪ ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﻛﻮ ﺟﺎﺩﻭﺵ؟ :| :shock: ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺟﻴﺐ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛـﻦ، ﺻﺤﻴﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﭘﻴﺪﺍﺷﻮﻥ ﻣﻴﻜﻧﯽ ^_^
یک ﺷﺐ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﯾﺎﺩ دﺍﺷﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭﻡ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺧﻮﺍﻧﺪ : ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﻐﻪ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﯾﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺩ ﺑﺮ ﻋﻬﺪﻩ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ... ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ رﻭﺯﯼ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺨﺘﺮﻉ ﻗﺮﻥ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﮑﺎﻑ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﻭﺭﺍ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﮐﻮﺩﮎ ﺷﻤﺎ ﮐﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﻭﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ دﻫﯿﻢ ... ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﻭﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻧﻮﺷﺖ : ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺁﻟﻮﺍ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﮐﻮﺩﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﺑﻐﻪ ﻗﺮﻥ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ...
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ طلا ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺮﻩ. ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ اﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﺭﺍ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩند ، سکه طلا را بردار ... ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﺸﺘﺮﯼ ﮔﻴﺮﺕ ﻣﯽﺁﻳﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺳﺘﺖ نمی ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ... ﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﻤﯽﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺣﻤﻖﺗﺮﻡ. ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻴﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻠﮏ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﮔﻴﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻡ ... ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺍﮔﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ :) .
ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ، ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺏ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ ؟ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ، ﺭﺍﻫﯽ ﮎ ﺏ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ؟ ﺳﭙﺲ ﻣﺮﺩﯼ ﻋﺎﺩﯼ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺏ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺣﻤﻖ ، ﺭﺍﻫﯽ ﮎ ﺏ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ؟ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮎ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺏ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮎ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺏ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺏ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮎ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﮐﻔﻦ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻌﺒﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻰ ﺳﺖ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺏ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺍست
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم